ما را ببخش..
مارا ببخش در غم تو کم گریستیم
اصلا به فکر ماه عزای تو نیستیم
دنیا چه کرده با دل ما، ای قتیل اشک
ماه عزا رسیده و دنبال چیستیم؟
انسانها فقط به فریاد هم میرسند
دردی که انسان را به سکوت وا میدارد......
بسیار سنگین تر از دردیست که انسان را به فریاد وا میدارد...!
و انسانها فقط به فریاد هم میرسند، نه به سکوت هم
اسم نداره..
آب است ولی شراب را می خواهد....... بر موی تو پیچ و تاب را می خواهد
ای وای به حال آن بسیجی که دلش؛.... یک دختر بد حجاب را می خواهد...!!!
چرا...؟
عبرت ها می گویند
خوب ها... بد می شوند و.....
بد ها.......خوب...
ولی من چرا.......بدی هستم
که روز به روز......بدتر می شود؟
هرگز...
هرگز....به کسی که نمازراترک میکند...اعتماد نکن،..!..
همانگونه که پروردگارش را...رهاکرده،...تو راهم رها خواهدکرد.
قدیمی ها..
چه رسم قشنگی بود ؛
قدیمی ها.............
خشمگین که میشدند
میگفتند..........
* لا اله الا الله......
بَعْدِ تَسْبیحاتِ بی بی
شیخْ عَبّاسِ قُمی با ما اگر، هَم عَصْرْ بود
این عِبارَتْ را به تَعْقیباتْ، اَفزونْ می نمود
بَعْدِ تَسْبیحاتِ بی بی، شیعیان را واجِب است:
لَعنَتُ الدّائِمْ عَلی آلِ السُّعودی وَالیَهود...!!!
کسانیکه نقش بازی میکنند
ما عادت کردیم وقتی فیلم به تیتراژ رسید :
اگه توی خونه باشیم دستگاه رو خاموش کنیم
اگه توی سینما باشیم سالن رو ترک کنیم !
ما توی زندگیمون هیچوقت کسانی که زحمت های اصلی رو برای ما میکشن نمیبینیم
ما فقط دوست داریم کسانی رو ببینیم که برامون نقش بازی میکنن !
با هم و بی هم..
خیلی از مواقع حتی برسر یک میز نشسته ایم ولی نه همدیگر رو می بینیم
و نه همدیگرو درک میکنیم از هر غریبه ای غریبه تر
هرچه دلبستگی بُوَد موجود
هرچه دلبستگی بُوَد موجود
بسپارش به بنده وقت ورود
گر دلت در حــرم بُودَ مفقود،
بنده مسئول آن نخواهم بود
عنوان نداره
پیکِ مرگ آمد شبی شوقِ جهانم را گرفت.........تا به خود جنبیدم عزرائیل جانم را گرفت
رد شدم با پای لرزان از پُلِ تنگِ صراط.................یک فرشته دستهای ناتوانم را گرفت
چونکه دانست آنجهان من گیرمیدادم به خلق.....گیر داد و حس و حال شادمانم را گرفت
بعد با اکراه ما را هم به داخل راه داد............اشتیاق زایدالوصفی امانم را گرفت
باغ سبزی دیدم و انواع نعمتها ولی.......................دیدن حور و پری تاب و توانم را گرفت
روبروی حورعینی غنچه شد لبهای من...............حضرت لوط از عقب آمد لبانم را گرفت!
سعی کردم تا بنوشم جامی از جوی شراب...........حضرت عیسی پرید و استکانم را گرفت
داشتم با حرص می لیسیدم از جوی عسل............حضرت داود با انبُر زبانم را گرفت
خواستم واردشوم درحلقه اصحاب کهف........سگ پرید از قسمتِ پا استخوانم را گرفت
پاتوقِ دِنجی برای عشق و حالم یافتم...........گشتِ ارشادِ بهشت آمد مکانم را گرفت
گفتم آخر ای خدا! این گیر دادنها به ما..........لذتِ تفریح در باغِ جنانم را گرفت
پاسخ آمد: این سزای اوست که روی زمین.........وقتِ عشق و حال ، حالِ بندگانم را گرفت...!